سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حسادت و تملّق روا نیست، جز در جستجوی دانش . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :15
بازدید دیروز :0
کل بازدید :10076
تعداد کل یاداشته ها : 12
103/9/28
4:24 ع

در زمان های قدیم ،حاکمی با
اقتدار زندگی می کرد.اوهمیشه می گفت: مرد است که 
زندگی را می سازد. دختر زیرکی داشت که هر گاه حاکم این سخن را تکرار می
کردبادلیل ومنطق سخنش  را ردمی کرد ولی
حاکم نظر او را نمی پذیرفت.تا اینکه حاکم برای اثبات سخنش او را به عقد  تنبل ترین فرد شهر دادودختر هم برای اثبات
حرفش  با رغبت تن به این وصلت داد.


حاکم دختر و دامادش را ازقصر
بیرون کرد.آن ها به خرابه ای رفتند و زندگی مشترک را آغاز کردند.تنبل  حاضرنبود از جایش تکان بخورد.همسرش  برای به حرکت درآوردنش غذا را کمی دورتر ازتنبل
می گذاشت واو را مجبورمی  کردکه برای غذا
خوردن از جایش تکان بخوردبه این طریق کم کم تنبل شروع به حرکت وراه رفتن در خانه
کرد،بعد از مدتی او به خارج از خانه رفت وکم کم شروع به کار کرد.زن با زیرکی
تمام  نزد تاجری برای تنبل کاری دست وپا
کرد .تاجر او را همراه خویش به مسافرت برد.بعد از مدتی تاجر قصد برگشتن داشت. تنبل
اناری را به رسم هدیه برای همسرش فرستاد.دختر حاکم هم در این مدت، شب و روز
ریسندگی می کرد و موفق به مقداری پس انداز شد.تاجر هدیه تنبل را به دختر حاکم
داد.دختربه حدی مشغول کار بود که وقت خوردن انار را نداشت ، انار را روی طاقچه
گذاشت و دوباره شروع به ریسندگی کرد .بعد از مدتی انار را  آورد که بخورد،وقتی انار را  نصف کرددبه جای انار درومروارید و جواهرات
دید.همه ی جواهرات را در گوشه ای پنهان کردوبار دوم که تاجر به شهرش برگشت،به
اوگفت  :به همسرم بگویید که من تنها هستم
ودلم برای او تنگ شده است ،بهتر است که هر چه زودتر برگردد.


بعد از چند روز تنبل برگشت
اما او تغییر کرده بود و به مردی باتجربه و اهل کسب و کار تبدیل شده بود.زن ماجرای
انار  را برایش تعریف کرد. آن ها جواهرات
را فروختند و زمینی بزرگ خریدند و خانه ای بزرگتر وزیباتر از خانه ی حاکم
ساختند  .زندگی آن ها به خوبی و خرمی می
گذشت.از قضا روزی حاکم از کوی آن ها عبور کرد،وضعیت خانه ورفت و آمدها او را
کنجکاو کرد که بداند این خانه  متعلق به
کیست.تنبل که حالابه کلی قیافه اش تغییر کرده ،حاکم را برای صرف شام دعوت  کرد،حاکم پذیرفت ،دختر حاکم  سفره ای 
مهیا کرد که حاکم نظیرش را در هیچ جا ندیده بود.هنگام سرو غذا او آمد و گفت
:به نظر شما زن زندگی می سازد یا مرد؟حاکم انگشتش را گزیدوبا تعجب به تنبل نگاه
کرد باورش نمی شد که این مرد همان تنبلی است که نمی توانست به خودش حرکتی دهدو
حالا....حاکم گفت : دخترم  حق با توست ،و
من حالا به این نتیجه رسیده ام که حرف تو صحیح است. این حکایتی قدیمی است که مادر
امشب برایم تعریف کرد.


 


 


 


92/4/23::: 4:22 ع
نظر()